داستان : سفر در زمان
آکواریوم روبروی بالکن رو نشونش دادم. یک میمون ماداگاسکار کوچک که صد سال پیش نسلش از طبیعت منقرض شده بود و به قیمت گزاف به عنوان نمونه آزمایشگاهی توش نگهداری میشد. گفتم قراره دوربینی رو به این میمون وصل کنم و بعد اون رو به زمان دیگر بفرستیم. بعد توسط کمربند زمانی کرم چاله ای که به کمرش بستیم برش میگردونیم. در اصل یک Timer بهش وصل ه که این کار رو میکنه.
برای اون موقع ، مثل آب روی آتیش بود. کمی آتیشش خوابید و رفت روی کاناپه و تبلت سه بعدی خودش رو روشن کرد و مشغول مطالعه داستان های محمدرضا حقیری شد.
عجب شبی بود. هر نیم ساعت یه بار رعد و برق شدید میزد و اونم غرغر میکرد! خسته خسته بودم و انگار نه انگار که فردا باید میمون بیچاره رو بفرستم تو چنگ چنگیز خان مغول و ازش فیلم برداری کنم!!!!
هیچی. ساعت هفت و نیم بامداد روز یکشنبه بیست و هشتم نوامبر 2156 میلادی! من خسته و کوفته. تازه سه ساعت بود که خوابم برده بود. بیدار شدم. بیدارش کردم و با هم میمون رو توی ماشین گذاشتیم. بعد تجهیزات رو به آزمایشگاه منتقل کردیم. پروفسور جلو اومد و در حالی که یک لبخند مسخره (که همیشه روی لبش بود) میزد ، گفت راهش بندازید.
منم درنگ نکردم و تاریخ دادم بهش. میمون بیچاره جلوی چشمم کش اومد. چون توی مسیر سیاهچاله ای تو در تو قرار میگرفت. بعد از چند ساعت میمون رو برگردوندیم. فیلم باورنکردنی بود! اون میمون تونسته بود فیلم برداری کنه و سالم برگرده.
همه برای من دست زدن و هورا کشیدن. اما من نگران بودم. چرا که میترسیدم اون بره سراغ دستگاه. شب خسته و کوفته به خوابگاه دانشجویی خودمون برگشتیم. من خیلی خسته بودم و بدون این که متوجه بشم خوابم برد. اونم نامردی نکرد و رفت سراغ دستگاه!
البته موقع تشکیل سیاهچاله دست منو گرفت و با هم رفتیم 28 سال پیش. تقریبا 4 - 5 سال قبل از اینکه به دنیا بیایم.
توی یه رستوران پدر و مادرش رو دید. ظاهرا زندگی خوبی نداشته و از پدر و مادرش ناراضی بوده. همیشه خدا ازشون بد میگفت. دیدم یه اسلحه کمری از جیب پیژامه ش در آورد و توی رستوران رفت. پدر و مادرش رو هدف گرفت و اونا رو به ضرب 5 گلوله ناقابل کشت....
من واقعا متعجب شدم...
اگر خودش قرار بود که 4 سال قبل از تولدش والدینش رو بکشه ، پیش من چه میکرد؟ و اصلا خودش اونجا چه کاره بود؟