محمدرضا حقیری نوشت: لینوکس برای موبایل؟

آقا ما گفتیم فنی نمی‌نویسیم اینجا درست، اما حقیقتا این ر نخونی از دستت رفته :)) چرا؟ چون چیزی بود که از سال ۱۳۹۲ بدون اغراق، دنبالش هستم. امروز بهش رسیدم کمابیش. حالا شما هم بخونید ضرر نمی‌کنید :)

محمدرضا حقیری نوشت: ساتوشی ناکاموتو

می‌دونی این که کاملا ناشناس باشی چقدر خوبه؟ من که میگم خیلی. این که هیچ کس ندونه تو کی هستی. مثلا من؟ خب معلومه محمدرضا حقیری‌ هستم. یه آدم عادی که سرش تو کار خودشه و داره زندگیش رو می‌کنه.

ولی دوست نداشتم انقدر شناس باشم. دوست نداشتم انقدر اسم و رسمم، سر زبونا بیفته. می‌دونی، آخه وقتی اسم و رسم پیدا می‌کنی، آدم الدنگ عوضی بیکارالدوله مفت‌خور پیدا میشه پا رو دمت بذاره (که اینجورجاها معمولا میگیم «با اون بازی نکن، اوکی؟!» ولی باز باهاش بازی می‌کنن. بابا بچه برو با مال خودت بازی کن! دِهَه!) و خلاصه زندگی رو چند صباحی زهرمارت می‌کنه.

از اونور آقامون، خانوممون، اصلا سرور و سالارمون ساتوشی؛ کی می‌دونه این بشر کیه؟ یکی میگه ایلان ماسکه، یکی میگه نه مکافیه، یکی میگه این اصلا فلانیه. حتی خیلیا میگن ممکنه اسم چند نفر آدم باشه. خلاصه که حواستون باشه به قضیه :)) ناشناسی خوب است.

محمدرضا حقیری نوشت: وقتی بلد نیستی بیزنس کنی، خب بیزنس نکن!

دلم خیلی پره از دست کسایی که به خودشون میگن بیزنس‌من. طرف صدتا سینیور داره، هزار و یکی جونیور، تازه کل مسجد سلیمان هم شده کارآموزش، باز وقتی میری روی اپلیکیشنش خرید کنی، باز نمیشه، باز هم شه به سرور وصل نمیشه.

یادمه یه دوستی می‌گفت «خب برادر من، وقتی بلد نیستی بیزنس کنی، خب نکن!» اینو باید به این دوستامونم بگیم.

محمدرضا حقیری نوشت: تست مامان

قرار بود اینجا فنی ممنوع باشه، اما کاری که ممنوع نیست؛ هست؟ بالاخره هرچی همایونی مرقوم بفرمایند همون میشه. فعلا که همایونی میگه کاری بنویس که از کار نوشتن خوبه، منم می‌گم سید از جلو چشام خفه شو.

ولی بگذریم از اینا، تا حالا عبارت «تست مامان» به گوشت خورده؟ می‌دونی چیه؟ قضیه از این قراره که تو میخوای یه کاری کنی، اگر به مامانت بگی قربون دست و پای بلوریت میره حالا کارت مفت خدا هم نمی‌ارزه.

حکایت اینه که طوری از مشتری بپرسی که این پدیده تکرار نشه.

محمدرضا حقیری نوشت: رویای آرتیست شدن و لحن وبلاگ

چندتا پست قبلی رو خوندم. آشفتگی ذهنی توش مشخصه، ولی بگذریم، زیباست که آشفته‌ست. اصلا همون آشفتگیه که زیبایی میاره، شاید یکی هم معتقد بود که زیبایی با خودش آشفتگی میاره. حالا ممکنه فلاسفه غرب و شرق هم یه نظری داشته باشن.

رویای آرتیستی چیه دیگه؟ هیچی. ما بچه بودیم دلمون میخواست آرتیست شیم. یکم رفتیم جلو دیدیم دامپزشکی قشنگتره. بعد رفتیم جلوتر، دیدیم ای دل غافل معماری چقدر زیباست! ولی حالا خدمت شماییم و مهندس کامپیوتریم و ازشم پشیمون نیستیم که هیچ خوشحالم هستیم.

محمدرضا حقیری نوشت: کارآفرینی بهتر از کارمندیه ولی ...

از روزی که خودمو شناختم، نخواستم کارمند باشم. می‌دونی آخه بابا کارمند بود، هنوزم کارمنده. بابا آدم خوبیه، خیلی آدم مشتی‌ایه ولی خیلی هم راحت میره زیر بار حرف زور. من نمی‌خواستم اونطوری بشم، نمی‌خواستم هر کس و ناکسی، هرکی که به قولی گاو گوسفنداشو فروخته و حالا شده بیزنس‌منی که استاکش رفته پایین؛ بهم چرند بگه.

خلاصه که از ۱۶-۱۷ سالگی رویا داشتم که کارآفرین شم. کارآفرینی خوبه؛ آخه می‌دونی وقتی ۱۷ سالته یه کاری می‌کنی و مامانت بهت میگه آفرین! وقتی ۱۸ سالته یه کاری می‌کنی میگن برو بشین سر درست که قبول نشی می‌فرستیمت خدمت. ولی ۲۰ سالگی کار کنی دیگه کسی آفرین نمیگه، خبری از تهدید خدمت سربازی هم نیست. پس قضیه چیه؟

تو ۲۰ سالگی تو دیگه شدی آدم‌بزرگه، مردی شدی برای خودت ماشالله بزنم به تخته، اصلا شکر میخوری کار نکنی قربونت برم. حالا فکر کن تو اون سن و سال کمت هم بخوای بری کار خودتو راه بندازی، کارآفرینیه بهتر از کارمندیه ولی رک و راست و بی‌ادبانه بگم پاره‌ت می‌کنه قربون شکل ماهت برم. حواست باشه این دریا فقط کوسه‌ماهی داره، اونم از اون کوسه گنده‌ها که تو فیلما نشونت میدن. دیر بجنبی تو مسیر دهن کوسه افتادی و وقتی هم کوسه گازت بگیره واویلا!

حالا نمی‌خوام بترسونمت. می‌دونم اوضاع از چه قراره. می‌دونم تو هم دلت میخواد چند سال دیگه سوار مرسدس آخرین مدلت، بری سر کار و همه جلوت خم و راست شن. می‌دونم چه حسی داره وقتی بقیه ازت حساب می‌برن. می‌دونم چه حس خوبیه که بشینی تو دفترت و یه قل دو قل بازی کنی ولی به ارباب رجوع بیچاره فلک‌زده‌ت بگی وقتت پره.

آره همه‌ش حال می‌ده. خوبم حال می‌ده، ولی اون همه‌ش نیست. حواست باشه خلاصه؛ باید خیلی خوش‌شانس باشی.

محمدرضا حقیری نوشت: فکر می‌کردم اینجا تعطیل شده.

شما جوونا یادتون نمیاد، سال ۴۱-۴۲ بود که این بلاگفا و بلاگ و بلاگ‌بازی شروع شده بود. ما هم نوجوون. شروع کردیم نوشتن. یاد ایام به خیر، دستی به نوشتن داشتیم، دوستای جالبی داشتیم. جوون اول بلاگفا بودیم. نمی‌دونم چی شد یهو فازش از سرمون افتاد. درگیر درس و دانشگاه و گردش ایام و انقلاب و ولیعصر دونفر حرکت!

خلاصه سرتون رو درد نمیارم، یه روزی از این روزا بود که پا شدیم اومدیم اینور. دیدیم ویرگولی هست، خودمونم دفتر دستکی به پا کردیم که ملت بیان و بخونن و بگن چند منه. ولی می‌دونی، دلم هنوز اینور بود. اینور کلی خاطره بود. هنوزم هست.

خلاصه دوست و رفیق داشتیم، هنوزم داریم. می‌رفتیم رو دیوار هم یادگاری می‌نوشتیم و می‌فهمیدیم که هوای فردا چطوره. آخه می‌دونی هیچ کس نمی‌دونه فردا ابریه یا آفتابی. اصلا کار که نشد نداره، وسط مرداد ممکنه برف بباره و یهویی مدارس تعطیل شه. آخه می‌دونی مدرسه هم مثل قبل تابستونا تعطیل نیست، چون شده نوندونی گرگا! گرگایی که بچه‌های مردمو می‌درن و جیب ملت مظلوم و ساده‌لوح و هالو هفت‌شنبه رو خالی می‌کنن.

بگذریم، داشتم می‌گفتم، کی می‌دونه هوای فردا ابریه یا آفتابی؟ بستگی داره که کی، تو دل کیه. کی تو نخ کی، کی تو فکر کی. کی میخواد سر به تن کی نباشه؟ کی میخواد کی رو سیراب شیردونش کنه؟ خلاصه که هوات ابری نباشه جوون :)

ما فکر کردیم آقا شیرازی کرکره رو داده پایین و رفته. ولی نه این خبرا نیست، نکرده این کارو. فکر می‌کردم دیگه انقدر جوونا درگیر توییتر و تلگرام اینستاگرام شدن که نمیان بلاگفا، ولی وقتی بلاگفا رو باز می‌کنم می‌بینم که عه! یه جوونک جویای نامی یه مطلبی نوشته، جریده‌ای منتشر کرده. خلاصه که دمتون گرم که هوای اینجا رو دارید و می‌ذارید بدونیم که تنها نیستیم.

محمدرضا حقیری نوشت: وقتی با من حرف می‌زنی دهنتو ببند، مرسی؛ اه!

چند وقت پیش بود که به محمد یه ویس دادم، اونم روی تلگرام. فکر کنم ۲ ساعت و ۴ دقیقه شد، نه؟ خب من آدم درونگراییم. خیلی هم درونگرام و کم پیش میاد حرف بزنم. اما امان از وقتی که بخوام حرف بزنم. یهو سه ساعت روی منبرم. حالا میگم درونگرا، نه که فکر کنی عین مرغ مریض یه گوشه کز کردما نه! ترجیحم اینه که خیلی دم‌پر آدما نپلکم.

بگذریم از این حرفا، چیزی که مهم بود این بود که سپیده گفت «چرا زنگ نزدی بهش؟ چرا ویس دادی انقدر طولانی؟» خب سپیده مارکتره، کارش حرف زدن با مردم و رفتن روی مخه، طبیعیه بخواد زنگ بزنه، اسمس بده، ایمیل بفرسته، اصلا واتسپت یهو پیام بده بگه «بیا این خودکار رو بخر». بهش گفتم «خب زنگ بزنم اونم میخواد حرف بزنه».

انتظار این جواب رو نداشت، ولی نمی‌دونست که چقدر من میام حرف بزنم و از خودم دفاع کنم و ملت پریدن تو حرفم. نذاشتن حرف بزنم، نذاشتن ایده بدم، اصلا گور بابای حرف و ایده سگ یه کاری کرد؛ نذاشتن غر بزنم! نذاشتن جوک بی‌مزه بگم.

همین شد که از این به بعد یا وقتی حرف می‌زنم دهنتو ببند، یا از جلو چشمام خفه شو!

محمدرضا حقیری نوشت: ایده‌ های تکراری، چرا؟

گاهی اوقات یه ایده‌ای تو ذهنته که خیلی خوبه. یعنی اصلا ردخور نداره که این ایده جواب میده. مثلا یادمه پارسال داشتم کد می‌زدم، نیاز داشتم یه نصب‌کننده سیستم‌عامل رو از بیخ و بن بنویسم. چه کردم؟ اومدم این رو نوشتم :-) حالا دارم وبلاگم رو شخم می‌زنم و ایده‌های قدیمی رو می‌بینم. می‌بینم که سال ۲۰۱۳ یعنی ۹ سال پیش هم این رو نوشته بودم!

واقعا مغز آدم عجیبه. شما چی فکر می‌کنی عزیز دلم؟

محمدرضا حقیری نوشت: رفتار بالغانه

داشتم با خودم فکر می‌کردم چقدر ما نابالغ رفتار کردیم. چقدر خودمون رو اذیت کردیم. چقدر دیگران رو اذیت کردیم.

فکر می‌کنی چیزی که مهمه رو ازت پنهان کردم؟ ازم بپرس.

فکر می‌کنی دوستت ندارم؟ به زبون بیا!

ازم ناراحتی؟ باهام دعوا کن.

دلت برام تنگ شده؟ خب بهم پیام بده، بهم زنگ بزن، اصلا بیا پستمو لایک کن.

خلاصه یه حرکتی بکن عزیزم، زود دیر میشه :)

محمدرضا حقیری نوشت: یاد بعضی نفرات در گردش ایام

در نوجوانی آدم کارهای احمقانه زیاد می‌کنه. اصلا این ذات نوجوانیه. گاهی هم کاری می‌کنی که فی نفسه احمقانه نیست، اما روشت برای انجامش احمقانه‌ست. پس چاره چیه؟

نمی‌دونم شما چقدر در نوجوانی چنین کارهایی کردید، اما مثلا برای من یکیش این بود :) جالب‌تر اینه که اصلا پشیمان هم نیستم از اون کار. می‌دونی چرا؟ چون برام شد یک کوله بار از تجربه. این که الانِ ۲۷ سالگیم اشتباهات احمقانه نکنم.

خلاصه که همین. نوجوانی کنید تا می‌تونید :)

بازگشت به بلاگفا، برای تولید محتوای بیشتر

با سلام.

آخرین باری که در این وبلاگ نوشتم، واپسین روزهای ۱۶ سالگی و ورود به ۱۷ سالگیم بود. الان که دارم می‌نویسم، قریب به ۲۷ سال سن دارم. اما چرا به بلاگفا برگشتم؟ جوابش ساده‌ست! میخواهم چندجا تولید محتوا کنم. شاید از پست آخری که نوشتم بدونید که الان عمده محتوایی که تولید می‌کنم در این آدرس قرار داره.

درسته هر دوی وبلاگها یک عنوان دارند، اما اینجا میخوام کمی خودمانی‌تر باشم ... :)