داستان کوتاه : سفر در زمان 2
واقعا عذاب آور بود که اون پدر و مادرش رو به گلوله بست و ناپدید شد! گفتم که وقتی پدر و مادری در کار نباشن خب فرزندی هم نیست. آخه چطور ممکنه؟
مغزم حسابی خارش پیدا کرده بود. رفتم یه کتاب فروشی. گفتم کتاب داستان پنگوئن محمدرضا حقیری رو دارید؟ یک نوجوان 17-18 ساله برگشت و با قیافه عصبی گفت : کدوم ***ای کتاب منو فاش کرده!؟
عجیب بود برام! 28 سال پیش محمدرضا حقیری رو هم دیدیم ! ولش کن. اصلا به من چه. گفتم داستان خوب و جوون پسند چی دارید؟ گفت ما داستان نداریم. دیدم همش کتاب کامپیوتری ه. ولی همه کاغذی. تقریبا 15 سال بود که سازمان ملل استفاده از کاغذ رو خلاف موازین محیط زیستی تعریف کرده بود و Elec-Paper جایگزینش شده بود.
کمربند زمانی کاملا خیس خورده بود. واقعا مونده بودم که چطور باید یک سیاهچاله حلزونی که مجرای ورود به یک کرم چاله تو در توی زمان-مکانی هست رو Simulate کنم. عجب شبی بود. 25 دقیقه گذشت و شد روز بعد. من و یک دوست نابود شده و یک کمربند خیس خورده.
رفتم یک مغازه عجیب به اسم "کافی نت". گفتم اینترینت کچا گیر میاد؟ وب کیوسک همگانی-مجازی نیست اینجا؟
طرف زد زیر خنده و گفت برو بشین پای سیستم 2. چون تویی بجای 1200 ساعتی 1000 بده.
رفتم پای سیستم نشستم و توی گوگل 28 سال پیش سرچ کردم "دستگاه خیس خورده الکترونیکی"
رفتم توی یه وبسایت و راه حل گونی برنج رو مطرح کرده بود. رفتم به یه فروشگاه بزرگ و اعصاب خورد کن و یک کیسه دو کیلویی برنج خریدم. کمربند رو انداختم توش. به طرز عجیبی کار کرد.
بستم دور کمرم و یک سالی رفتم عقب تر. رفتم موقعی که توی دانشگاه پدر و مادرش با هم آشنا شدن. بهشون ندا دادم که فلان سال فلان تاریخ بدست پسر خودتون کشته میشید. بعد برگشتم به همون زمان. 28 سال پیش. دیدم که تازه همونجای داستانیم که من و اون تازه رسیدیم به 28 سال قبل.
این بار زرنگی کردم. تا هفت تیر کشید پریدم جلوش. گفتم پدر و مادرت دیگه اونجا نمیان. رفت جلو، منم همراهش رفتیم.
دیدیم که بله ! انگار نصیحت بنده یاسین به گوش *** خوندن بود!
ولی گفتم بهش کشتن اونا بی فایدس. چون من چیز دیگری دیده بودم. بردمش یه پرورشگاه ، چند کیلومتر بالاتر ، توی بورلی هیلز. نشونش دادم که اون بچه پرورشگاهی بوده. پدر و مادری که بزرگش کردند ، اون رو از اون پرورشگاه آورده بودند...
دیگه حرفی برای گفتن نداشت. ناگهان زد زیر گریه. خواست با تفنگ خودکشی کنه، گفتم تفنگ رو 28 سال بعد من خالی کرده بودم....
حالا به نظر شما ، آیا دیدی که از گذشته یا آینده داریم واقعیت است؟ یا ذهنیت ما اینطور ایجاب میکند؟ اگر او بچه پرورشگاه بود که حتما بعد از کشتن پدر و مادرش نابود نمیشد! این هم یک پارادوکس دیگر...