داشتم به اولین بار که دیدمش فکر می‌کردم. سال ۱۳۹۴ بود. لعنتی ۸ سال پیش بود. یا بهتر بگم ۸ تا پاییز پیش، چون هنوز ۸ سال نشده. سر کلاس درس، اومد پرسید «همون کلاس استاد فلانیه؟».

دروغ نگم قبلا تو راهرو دانشگاه دیده بودمش چندباری. هیچوقت تنها راه نمی‌رفت. همیشه یکی دو تا از دوستاش کنارش بودن. یه جورایی؛ انگار که از دوستاش استفاده می‌کرد تا بیشتر به چشم بیاد. چرا اینو میگم؟ چون با اختلاف از اونا بهتر بود.

بگذریم. جوان ۱۹ ساله بودیم و خب طبیعی بود که هرکی رو ببینیم خوشمون بیاد دیگه. ولی این یکی فرق داشت (اعتماد کن بهم، همه اولش همینو می‌گن!) و خب یه جورایی حس خاصی بهش داشتم. حس خیلی خیلی خاصی بود که تا اون موقع تجربه‌ش نکرده بودم. راستش رو بخواهید دو سه سال قبلش هم سال‌های خوبی برام نبودن. عزیزی رو از دست داده بودم، معدل و نمره دیپلم اصلا خوب نشده بود، کنکور ما رو کشوند انداخت تو دانشگاه آزاد. خلاصه از همه چی ناراضی بودم و دیدن اوشون، راضیم کرد.

خلاصه، رسید به زمان شیرین ارائه پروژه‌های درسی. دانشجو فنی بودیم و عجیب نبود پروژه داشتن در دروس تخصصی. رفتم تو گروه. نوشتم بچه‌ها اگر دونفری میشه ارائه داد (چون خیلی جلسات رو نمی‌رفتم) یکی بیاد با هم پروژه رو ارائه کنیم. پروژه من کاملا آمادس. خلاصه که دو سه نفری اومدن. یه حسی بهم می‌گفت اینم میاد! لامصب وقتی که تو دوپامین و سرترالین و اکسی‌توسین غرقی؛ تمام حدسیات و احساساتت درست از آب درمیان. شایدم کائنات میخواست این آدم سر راهم قرار بگیره.

خلاصه اومد. یادم نمیاد چقدر خوشحال شده بودم. ولی انقدر خوشحال بودم که همه می‌گفتن «سید چرا انقدر امروز شارژی؟» و از این حرفا. گذشت و گذشت و گذشت و رسید به روز ارائه پروژه. تمام شد. دنبال راهی بودم که ارتباطه فقط سر پروژه، تمام نشه. خلاصه بحث شعر و موسیقی و نقاشی و ... پیش کشیده شد. آهنگ می‌فرستادیم، شعر می‌خوندیم و ... .

و یادمه همون روزها بهش گفتم بهش علاقه دارم؛ اما میسر نشد. یعنی می‌دونی، نشد که بشه. ولی خب ۲۷ مهر ۱۳۹۵ بود که چت‌ها، عکس‌ها و شماره‌ها پاک شد. دروغ نگم یک شماره ازش نگه داشتم که هر از گاهی قایمکی برم ببینمش.