گاهی اوقات دلت میخواد بری بزنی رو شونه‌ش، یه فنجون چایی براش بریزی یکی هم برای خودت. دوتا دونه هل بندازی تو چاییا، شاخه‌نبات و قند و توت خشک هم آماده. آخ که چقدر می‌چسبه یه چایی اونم عصر اول مهر، نه؟

اصلا پاییز رو می‌بینه آدم دلش زنده میشه. ببین نارنگیا رو، ببین نارنجیا رو! خش خش برگا رو داری؟ حال می‌کنی؟ اصلا هوا رو داری؟ مگه تو عاشق شب نیستی؟ خو لامصب پاییز نصف روز شبه دیگه. بشینی حرف بزنی. بشینی نگاهش کنی. بشینی هیچ کاری نکنی اصلا، چون دانی که چیست دولت دیگه ...

حالا رو کنی بهش، قشنگیاش رو ببینی، بهش بگی «لیلی بنشین خاطره‌ها را رو کن». ولی نمی‌دونم چرا ناز داره، حرف نمی‌زنه. اصلا امشب شب عجیبیه. نمی‌دونم.

به خودم اومدم، دیدم نیست. همونطور که دیروز نبود، فردا هم نبود. راستی، حواسم نبود؛ دو فنجان ریختم ...