درد و دل شبانه با مصطفی
همیشه این موقعها که میشد، گوشی رو برمیداشتم ویس میگرفتم برای مصطفی. آخه مصطفی بچه عشقیه، با دقت گوش میده و تحلیل میکنه. دیدم ویس آخری رو گوش نداده. خب حقم داره. یک ساعت و بیست و پنج دقیقه ویس دادم و کلی لاطائلات سرودم، معلومه گوش نمیده. ولی این چیزی از ارداتم بهش کم نمیکنه، هم ازم ده پونزده سالی بزرگتره، هم وقتی هیچ کس پشتم نبود، پشتم وایساد. خلاصه مصطفی تو زندگیتون زیاد.
سرتون رو درد نیارم. اینجا مینویسم هرچی میخواستم به مصطفی بگم. میدونید آخه یه اتفاقاتی افتاد که من رو پرت کرد به سه سال پیش. باید بهتون یکم بکگراند بدم. بکگراندم هم اینه که سال ۹۸ من میخواستم برای خودم کسب و کاری راه بندازم. آخه من هیچوقت، هیچ فاکین وقت، آدمی نبودم که بخواد برای کسی کار کنه. حتی الان هم که کار تقریبا مال خودمه، خوشحال نیستم که خودم راس امور نیستم و یه پله پایینترم.
شاید بگید عجب گاویه، خب حق دارید. هیچوقت اینطوری نبودید که ذهن مدیر و دست مهندس و گلاب به روتون؛ باسن پزشک رو همزمان داشته باشید و بتونید تکنفره همه چی رو مدیریت کنید. طبیعیه که آدمی مثل من باید بالای بالای هرم باشه، مثل خدابیامرز استیو جابز. حالا جالب اینه من نباشم کل کار لنگه، و این هم بده البته که بعدا میگم.
خلاصه سرتون رو درد نیارم. سال ۹۸ بود. کسب و کار رو خواستیم راه بندازیم. ما هم که دست به کُد، عجیب سریع شروع کردیم کد زدن. آی بزن. آی بزن. بعضی روزا از دستدرد و چشمدرد اصلا خوابم نمیبرد. هدف داشتم. میدونستم سری تو سرا درمیارم (باشه دوبار)، میدونستم قراره بالاخره کسب و کار و سیستم و فلانی به هم بزنم.
همه چی آماده بود. شهریورماه ۹۸ بود که کلی کد نوشته بودم و داشتم یک به یک تست میکردم. عین خری بودم که بهش تیتاپ داده باشی. همونطوری خوشحال. خلاصه کد رو به قول خودمون «دادیم بالا». تست گرفتیم. زنگ زدم سهتا از بچهها. فرنام، زهرا و علیرضا. یادش بخیر واقعا. فرنام رو صدا زدم بیاد دستی به سر و روی سایت بکشه. درجا دستمزدش رو براش زدم و بهش گفتم بازم کار باشه میرم سروقتش.
زنگ زدم به زهرا. گفتم تو که فلانجا مارکتر بودی، بیا مارکتر منم بشو. قبول کرد و پیج و فلان ساخت. بهش دسترسی دادم که محتوا پیدا کنه بنویسه. البته ناگفته نمونه یکی دو سالی میشه زهرا منو از توییتر بلاک کرده. نمیگه هم که چی شد، شاید اتفاقی افتاد که من نمیدونستم :) چون هنوز چتای تلگراممون هست. اونجا هنوز بلاک نکرده. واتسپ هم هست. بگذریم.
علیرضا هم که شاخ سرور و لینوکس دو عالمه. چشمبسته کانفیگ میکنه! بهش گفتم «سید پاشو برو فلان و فلان و فلان رو تست بگیر بیا بگو کجا - گلاب به روتون - ر*ی*د*م». پاشد رفت. اومد تمام شتمالیهامو بهم گفت. منم پاشدم رفتم با کمک خودش درست کردم. گفت پول نمیخواد، جاش واسش صلوات بفرستم (اینم از این بچه دیگه، دمش هم گرم).
خلاصهههههه که این کسب و کار رفت بالا. ولی شد ۲۵ آبان. اون روز نحس. یادمه آخرین کدی که پوش کردم (یا همون دادم بالا) دیگه بعدش اینترنت وصل نشد... کسب و کار در نطفه شکست خورد. عین خیلی چیزای دیگر اون سال منحوس.
خلاصه همین، همین و همین و همین. سرتون رو درد نمیآرم. شما مصطفی نیستید که سه ساعت ویس با دقت گوش کنید :)